غذای کفتار
کم مانده میان خواب مردار شویم
یک وعده غذای خوب کفتار شویم
خندیدن بمب، زنگ هشداری بود
ای کاش که با خواب تو بیدار شویم
کم مانده میان خواب مردار شویم
یک وعده غذای خوب کفتار شویم
خندیدن بمب، زنگ هشداری بود
ای کاش که با خواب تو بیدار شویم
دست تبر رسید و درختی بریده شد
از باغ ما درختی اگر کم شود چه باک؟
محمد مهدی شفیعی
پیشکشی ناقابل
به کاروان شهدای انقلاب
و به شهید مصطفی احمدی روشن
که با خون خود راه سید الشهدا در تاریخ ادامه دادند
دست تبر رسید و درختی بریده شد
روحی جدید در تن جنگل دمیده شد
هر چند استوار ولی باز کوه پیر
زخمی عمیق خورد، کمی هم خمیده شد
رازی است در میان درختان که سیب سرخ
وقتی رسیده شد که غریبانه چیده شد
گفتند:«در غروب هوا سرخ می شود»
گفتیم در جواب:«چرا پس سپیده شد؟»
ما مرغ حق، جهان همه خوابند گوش کن
از ناله های ماست که خونی چکیده شد.
اما لبش قند
ومن
شورتر از آن بودم که نمک گیر شوم
یا شیرین
یاشیرین
یاشیرین...
سالهاست پیچیده در بیستون
بی ستون تر از آنم که نلرزم.
پیامی به مبارزین وال استریت

سد
خیابان را بسته
درست، مقابل ما دیوار است
نه من تو را می بینم
نه تو
اما
این گوشه
روزنه ای است
خورشید را ببین
قبل از اینکه پترسی بیاید.

حس می کنم تا اذان را از بوی گلدسته هایت
همراه صدها کبوتر پر می زنم در هوایت
هم سر به زیر از گناهم ، هم رو به بالا نگاهم
فواره ای بی قرارم در بین صحن و سرایت
بر گوشهایم حجاب است، داخل شوم در حریمت؟
از گوشه چشمهایم دارد می آید صدایت
در سایه ی لطف سلطان ما بندگان پادشاهیم
هر ذرّه ای آفتاب است در زیر ایوان طلایت
طفلی گریزان به هر سو، گم می شوم در هیاهو
مولا مرا مثل آهو، پنهان بکن در هوایت
که من بهانه ندارم، بگو چرا بپرم؟
خیال خام ندارم به ماه پنجه زنم
نگو که ماه هلال است، من پلنگترم
خیال می کنم امشب تو بهتر از ماهی
ولی چگونه بگویم که عاشق سحرم!
به گرمی سخنان تو دل نمی بندم
شبیه باد بیابان هنوز در گذرم
شکست آینه، حالا درست مثل من است
ترک ترک شده انگار پای تا به سرم
ملول گشتم از انسان کجاست دیو و ددم
که من چراغ ندارم وگرنه دور و برم...
بیا به کوچه ی تنهایی ام بیا ای مرگ
که حجله ها بنویسند مرد رهگذرم
از صبر زیبایت ای مرد خون گشته پیمانه دل
پیچیده در صحن سینه فریاد مستانه دل
ای شمع شعر عراقی طرز سکوت تو هندی است
فهم نگاه تو مشکل، بیچاره پروانه دل
امشب زدی دل به دریا، مهتاب در آب پیدا
خالی است جایت در اینجا، باقی است در خانه دل
از بس که جسمت نحیف است، تابوت پر میزد از دست
سنگینی داغت اما، ماندست بر شانه دل
«یادت می آید که خواندیم دیروز با جمع مستان
آواز تنهایی و درد ، شعر غریبانه ی دل» ۱
رندانه آخر ربودی جامی زخمخانه دل
خونین چو برگ شقایق رنگین چو افسانه دل
گردبادم میروم تا از بیابان بگذرم
دوست دارم با همین حال پریشان بگذرم
دوست دارم کاج باشم تا که با یاد بهار
خرم و سرسبز از فصل زمستان بگذرم
دوست دارم از خودم، از رد پا، از سایه ام
با هوای عاشقی در زیر باران بگذرم
پادشاهی چشم پوشی و فرو افتادگی است
یوسفی هستم اگر از چاه کنعان بگذرم
آنچه می پنداشتم گنج است، رنج زندگی است
باید از این رنج یا این گنج آسان بگذرم
ابرم و تقدیر من در رهگذار بادهاست
دوست دارم با همین حال پریشان بگذرم.
آواره تر از بادم، شب گرد تر از مهتاب
می سوزم و می بارم، هم آتشم و هم آب
دنبال خودم هستم، می گردم و می رقصم
فهمیدن من سخت است، پیچیده تر از گرداب
همچون غزل هندی مضمونم و تصویرم
اندیشه مولانا در باغچه ی سهراب
نیمیم ز جان و دل، نیمیم ز آب و گل۱
پرواز عقابی که محدود شود در قاب
هر کس که مرا بیند، سنگم زند و گوید:
حیف است چنین ماهی افتاده در این مرداب
پرها شده زندانم، پروانه نمی مانم
ای شمع بسوزانم، نایاب شوم نایاب
هفتاد سال قبله نما اشتباه کرد
از قله های کوه به مرداب می رود
رودی که جای ماه به عکسش نگاه کرد
طوطی٬ کلاغ شد که رها باشد از قفس
خود را اسیر در پر و بال سیاه کرد
از بس که خشک بود ترک خورد در رکوع
بی عشق چوب خشک دو رکعت گناه کرد
می خواهم از زبان کهن «می» بیاورم
گمراهیم همیشه مرا سر به راه کرد